Abstract Painting 2
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵
To be free
آزادگی
آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم
ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه
آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم
ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه
چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
صبر خسته
صبر خسته
خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا
خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق
چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟
چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود
خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2
از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش
و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن
و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان
خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا
خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق
چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟
چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود
خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2
از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش
و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن
و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان
شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵
نیلوفر تنها
نیلوفر تنها
صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید
دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر
گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها
صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید
دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر
گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها
سهشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵
چشم دل
چشم دل
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵
لب دوخته
در اعماق افکارش غريق
آرام نگاهش راه ميرود
چشمه حقايق در نهادش خفته
ابهام خاطر را در آغوش ميگيرد
عقلش بازيچه شهوات نفساني
شرم عقبي روحش را مي آزارد
متکبرانه خنجر پاسخ بر سينه سوال گذارد
دوستي آغازين در نطفه باقي
مهر ناسزا نقش بسته بر پيشاني اش
فام در گريبان کتمان فرو مي برد
شاهد غضبان در آينه بدو گفت
کين کيست در شرفاي باطن عبث
روزق عشقش بر ساحل عزلت نشست
ماهها سرگردان در تلاطم امواج سهل انگاريها
شاه سفيد در بيابان حملات اسير
پشت قلعه ريا پنهان است شه سياه
نواي آزادي ساده انديشان طنين افکن
بي تفاوت از کنار درياي بخت عبور ميکند
سر وجودش مملو از حقايق مخفي
گوش جانش پرشده از خواهشهاي مبين
سر نيازش بر آستان خاک پاک فرود آمده
صداي چنگ دلش در سينه محبوس
آهسته نگاهش به آسمان مي رود
اي واي بر ما لبانش دوخته است
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵
مارمولک زبل
مارمولک زبل
آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.
آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.
یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵
حقیقت نامه
حقیقت نامه
در تاریکی خلوت، اشکها ناخواسته بر جگر سوخته فرود می آید
چرا که نور ایمان عشق باقی کم سو شده است
غرور، رخصت التماس زکامم برگرفته
چرا که دامان ظن بر دلم سایه فکنده
با غروری شکسته نیست چشمانم را توان نگریستن
نخواهم که ببیند اشکهایم، که طاقت ندارد
چرا همی دانم که می دانم مرا دوست نداشت و نمی دارد و همه تظاهر بود
ولی دوست می داشتمش و همی نخواهم که دگر این را بداند
در تاریکی خلوت، اشکها ناخواسته بر جگر سوخته فرود می آید
چرا که نور ایمان عشق باقی کم سو شده است
غرور، رخصت التماس زکامم برگرفته
چرا که دامان ظن بر دلم سایه فکنده
با غروری شکسته نیست چشمانم را توان نگریستن
نخواهم که ببیند اشکهایم، که طاقت ندارد
چرا همی دانم که می دانم مرا دوست نداشت و نمی دارد و همه تظاهر بود
ولی دوست می داشتمش و همی نخواهم که دگر این را بداند
سهشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵
Silence سکوت
سکوت
از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...
خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت
.
.
.
در نهایت سکوت را برمی گزینم
از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...
خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت
.
.
.
در نهایت سکوت را برمی گزینم
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
دلم میگیره وقتی
دلم می گیره وقتی نگاهشو میبینم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵
رویای پوچ
رویای پوچ
دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد
دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد
یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵
روزهای بی دلی
روزهای بی دلی
روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم
دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم
او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد
به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد
اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم
نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند
زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد
خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش
روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم
دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم
او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد
به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد
اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم
نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند
زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد
خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵
برایم مهم نیست
برایم مهم نیست
برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم
برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان
برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا
برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص
برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم
برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا
برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان
برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم
تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم
تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام
برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم
برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان
برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا
برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص
برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم
برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا
برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان
برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم
تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم
تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام
دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵
منحوس بازمانده
منحوس بازمانده
در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته
صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد
پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟
دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است
تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی
اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده
درد تو را به فکر واداشته
خدایت داند که با تو چه کند
لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود
فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی
مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق
حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر
تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند
غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند
غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز
تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
ساز عشقبازی را پنهان کن اگر با مایی
سر به دامان درگاه ما نهادی
همچنان بر آسمان نگاهی بینداز
در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته
صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد
پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟
دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است
تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی
اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده
درد تو را به فکر واداشته
خدایت داند که با تو چه کند
لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود
فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی
مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق
حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر
تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند
غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند
غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز
تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
ساز عشقبازی را پنهان کن اگر با مایی
سر به دامان درگاه ما نهادی
همچنان بر آسمان نگاهی بینداز
پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵
خدایا رهایم کن
خدایا توان زیستن ندارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم دگر پس رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم که بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را ز من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم، کر و لالم گردان و سپس رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی، تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را ز من گرفتی و دگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من راه آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش، یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا درین بادیه دویدم و جز بی وفایی دیدم؟ رهایم کن
خدایا "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن
خدایا دوستت دارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم دگر پس رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم که بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را ز من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم، کر و لالم گردان و سپس رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی، تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را ز من گرفتی و دگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من راه آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش، یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا درین بادیه دویدم و جز بی وفایی دیدم؟ رهایم کن
خدایا "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن
خدایا دوستت دارم رهایم کن
یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵
مرگ سیاه Black Death
از چه گویم که دلم ...
مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد
دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد
فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست
اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی
من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن
در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر
جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم
ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد
مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند
عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!
مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد
دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد
فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست
اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی
من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن
در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر
جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم
ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد
مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند
عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!
یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴
چند تعریف اولیه
خوب: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس مثبت در ذهن شود.
بد: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس منفی در ذهن شود.
- بدی در ذات الهی وجود ندارد و صفت بد ناشی از فقدان ارزشهای الهی در وجود محدود بشر است.
عقل: معیار و میزانی برای سنجش و تمیز دادن خوب و بد.
- مرز خوب و بد در انسانها "خودساخته، متفاوت و اکثرا نامشخص (!)" است. در حقیقت این مرز توسط متوسط باور فرد از اعمال خویش مشخص میشود ولی در واقع همه اعمال منشا الهی دارند و بدی در ذات الهی راهی ندارد.
تجربه: نتیجه و علم بدست آمده از اعمال، محفوظ در حافظه انسان.
درک: استنباط و فهم پدیده ها با مدد قوه تعقل و مجموعه ای از تجارب.
حس: اغلب منظور یکی از حواس ذاتی انسانهاست که از آن برای ارتباط با دنیای خارج و درک تعاملات موجود در آن استفاده می کنند.
احساس: ماهیتی غریب که تحلیل آن پیچیده است و درک شهودی آن با کمک عقل و تجربه در افراد مختلف است. معمولا با تعریف یک سری احساسات به عنوان احساسات بنیادی و اصولی برخی دیگر را به صورت ترکیبی از آنها بیان می کنند ولی درین روش ضعف زیادی وجود دارد و به طور قطعی به هیچ عنوان نمی توان حرف زد. (نه لازم نه کافی)
زندگی: زنده ماندن به معنای درک وجود مادی در دنیا!
هدف: عقل با کمک تجربه در طی زمان به برخی احساسات بهای مثبت بیشتری می دهد و در هر برهه زمانی می توان بر این اساس هدف اصلی را دستیابی به احساسات مثبت تر دانست.
ارضا: عقل ارضای مطلق را نفی می کند ولی در حد نسبی می توان رسیدن یا داشتن احساس مثبت را نوعی ارضا نسبی دانست.
- زندگی چندان دلچسب نیست تا هنگامی که به دنبال هدف نیاید. هدف مطلوب غیرمحال و دست نیافتنی است یعنی در عین حال که می توان برای رسیدن به آن تلاش کرد ولی نتوان بدان رسید. ارضای نفسی وجود ندارد هرچه هست ارضای متقابل است. اگر همگان اینگونه فکر کنند ارضا متقابل هم توهم است و ارضایی وجود ندارد جز ...
بد: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس منفی در ذهن شود.
- بدی در ذات الهی وجود ندارد و صفت بد ناشی از فقدان ارزشهای الهی در وجود محدود بشر است.
عقل: معیار و میزانی برای سنجش و تمیز دادن خوب و بد.
- مرز خوب و بد در انسانها "خودساخته، متفاوت و اکثرا نامشخص (!)" است. در حقیقت این مرز توسط متوسط باور فرد از اعمال خویش مشخص میشود ولی در واقع همه اعمال منشا الهی دارند و بدی در ذات الهی راهی ندارد.
تجربه: نتیجه و علم بدست آمده از اعمال، محفوظ در حافظه انسان.
درک: استنباط و فهم پدیده ها با مدد قوه تعقل و مجموعه ای از تجارب.
حس: اغلب منظور یکی از حواس ذاتی انسانهاست که از آن برای ارتباط با دنیای خارج و درک تعاملات موجود در آن استفاده می کنند.
احساس: ماهیتی غریب که تحلیل آن پیچیده است و درک شهودی آن با کمک عقل و تجربه در افراد مختلف است. معمولا با تعریف یک سری احساسات به عنوان احساسات بنیادی و اصولی برخی دیگر را به صورت ترکیبی از آنها بیان می کنند ولی درین روش ضعف زیادی وجود دارد و به طور قطعی به هیچ عنوان نمی توان حرف زد. (نه لازم نه کافی)
زندگی: زنده ماندن به معنای درک وجود مادی در دنیا!
هدف: عقل با کمک تجربه در طی زمان به برخی احساسات بهای مثبت بیشتری می دهد و در هر برهه زمانی می توان بر این اساس هدف اصلی را دستیابی به احساسات مثبت تر دانست.
ارضا: عقل ارضای مطلق را نفی می کند ولی در حد نسبی می توان رسیدن یا داشتن احساس مثبت را نوعی ارضا نسبی دانست.
- زندگی چندان دلچسب نیست تا هنگامی که به دنبال هدف نیاید. هدف مطلوب غیرمحال و دست نیافتنی است یعنی در عین حال که می توان برای رسیدن به آن تلاش کرد ولی نتوان بدان رسید. ارضای نفسی وجود ندارد هرچه هست ارضای متقابل است. اگر همگان اینگونه فکر کنند ارضا متقابل هم توهم است و ارضایی وجود ندارد جز ...
You’re moon at the high, I came wrong to your sky [thinking]
Yeah! You wanna hate me [sighing]
I know why you wanna hate me [talking seriously]
I wanna you do hate me [shouting]
Cuz you never wanna mate me [screaming]
پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۴
آه از دل بی منطق وای از ...
آه از دل بی منطق وای از ...
کوچ کردی و رخت بربستی از دلم
روی برتافتی و راه کج کردی از ظلم
حال و روزم همه تنها شد و خسته
ساز و سورم همه خموش گشت و بسته
عشق ما در را خود برگزیدی بر من
پس چرا تهمت ناسازگاری زدی برمن
گرچه ندارم از تو خواستی
هرچه خواهی ده به من کاستی
من ایمان بدو دارم وزو جویم کمک
شاید کز نگاه حق رسدی چشمک
شاد باش و غم راه مده بر دل ای عزیز
حکمتی است بنهفته درین راه پرستیز
کوچ کردی و رخت بربستی از دلم
روی برتافتی و راه کج کردی از ظلم
حال و روزم همه تنها شد و خسته
ساز و سورم همه خموش گشت و بسته
عشق ما در را خود برگزیدی بر من
پس چرا تهمت ناسازگاری زدی برمن
گرچه ندارم از تو خواستی
هرچه خواهی ده به من کاستی
من ایمان بدو دارم وزو جویم کمک
شاید کز نگاه حق رسدی چشمک
شاد باش و غم راه مده بر دل ای عزیز
حکمتی است بنهفته درین راه پرستیز
چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴
سنگهای پای لنگ
سنگهای پای لنگ
سنگهای پای لنگ! همه با هم
کجا رفت کسی که کند کمکی
شکوه جایز نیست، ندارد حقی!
چرکها کندو زده بر گلویم
سرم چرخان چشمانم سیاه
زمان گذرد از چشمان بی بخار
خیره به روبرو، منگ منگ، در آن دنیا
فکر در پرواز، روح لرزان، دل غمگین
افسوس که چرا همه با هم
این حق است آن حق است
همه را حقی است حتی مرگ
منطقی که بر گردنت حق دارد
خیالی نیست درد سوزن پزشک
خیالی نیست سر ترکیده از درد
خیالی نیست اشکهای بی اختیار
خیالی نیست سنگهای پای لنگ
و خیالی نیست درد عشق، یارم به سلامت
سنگهای پای لنگ! همه با هم
کجا رفت کسی که کند کمکی
شکوه جایز نیست، ندارد حقی!
چرکها کندو زده بر گلویم
سرم چرخان چشمانم سیاه
زمان گذرد از چشمان بی بخار
خیره به روبرو، منگ منگ، در آن دنیا
فکر در پرواز، روح لرزان، دل غمگین
افسوس که چرا همه با هم
این حق است آن حق است
همه را حقی است حتی مرگ
منطقی که بر گردنت حق دارد
خیالی نیست درد سوزن پزشک
خیالی نیست سر ترکیده از درد
خیالی نیست اشکهای بی اختیار
خیالی نیست سنگهای پای لنگ
و خیالی نیست درد عشق، یارم به سلامت
یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۴
دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴
Voice of the Heart (آوای دل)
Voice of the Heart
به هنگام فراقت زبان کام ببستم، زبان دل را چه کنم
کین به فرمان عقل است و کان به ساز خود رقاص
شکرا در خواب و خیالم همه نقشی است از نگارم
ورنه تا شب اشک ریزان به دنبال جرعه ای شرابم
یک بوسه از لبانت، سرمست باد و هوشیار
نشاید آزرده خاطر، خجالت در میان است
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی
هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
چشم دل را نوری است، سوسو زند هی هی
به امید آن سواری کز دور دستها آید
یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴
Birth (تولد)
Birth تولد
How can I start?
how can I begin?
could I be sf in my des?
Would I b sf in my ft?
how when where...
where's my sc?
where's my k?
where's my ch?
where's my brlnt mn?
I think about d
I think about b
I think about n2b
Do you und me?
Front of me, a mirror, I, see myself, ask q, who r u?, I, close my eyes, see again, what do you see?, nothing, what do you see?, nothing, what do you see?, nothing, imagine, imagine, imagine,... now again what do you see?
[crying] when I was a child 4-5-6 year-old
running in the field,
walking with family,
playing, ...
anybody? no no no al
al in thinking working everything I doing!
cry4home,
hate noon sleeping in the kg,
happy cz of prmsn for no sleep,
happy when see my uncle aunt gm ...,
Black&White Pix,
an inverse tortoise ...
b4 b4 b4 ...
my m mems!
morning cool winter night b4 dawn exactly!
[bb crying crying crying] hitting back [dct]
[bb being extinguish] hitting back [dct]
Think bdly for m [gm]
how's my dghtr? [gm] good [nrs]
what about chd? [nrs] nt imp [gm]
nt imp nt imp nt imp ...
frash!
سهشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴
frash quotes
Strengthen your heart and encounter future
Love the others so that the others love you
To live is like programming, whatever you upgrade and debug your program further you can get more success
To live is like a chess match, whatever you think about future moves consciously further you can beat your rival (life's problems) sooner
never give your future to the hands of people who you don't love them!
Liar is who thinks by him/herself that nobody can understand his/her lies! so he/she continues his/her actions ...
Lie is a temporary solution for liar to hide his/her weakness but after a while everything becomes worse than ever...
Everything you wanna do has some opponents and proponents. even you belongs to one of groups!
How can you guess that what will happen in future? it's a very difficult Q!
کسی که همیشه برای هر مشکلی راه حلی دارد، هرگز خشمگین و عصبانی نمی شود
برای هر مشکل راه حلی وجود دارد غیر از مرگ!
مرگ در واقع نتیجه جهالت و ناتوانی از یافتن راه حل است، و بدتر از مرگ شهامتی است که قبل از آن از دست می رود
اشتراک در:
پستها (Atom)