‏نمایش پست‌ها با برچسب قلب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب قلب. نمایش همه پست‌ها

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

آرزویی بر بال ابرها


آرزویی بر بال ابرها

چشمان معصومت قلب خورشید را کند بیدار
لبخند سنگینت عقل سلیم را کند هوشیار

چهر خندانت در هر لحظه به خواب بینم
در وادی عشق بازان هردم به سراب بینم

آن لحظه که رخ یارم به ناگه آید در یاد
از خاطر شیرینش یکدم زلفم رود بر باد

هردم که پی عشق روم، آری که ... باشد
هر ره که به سویت جویم، آن خود ... باشد

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

به یاد روزهای سبز عشق


...
به یاد روزهای سبز عشق

آن زمان که پرده نفاق را کنار زنی
سبزی طبیعت در چشمانت برق می زند
قلبت، پیله صبر را می درد
نگاهت سوی آسمان نفس عمیقی کشد
روحت بر فراز کلاکه ابر پرواز کناد
آنگاه است که دگر سنگینی غم از دوشت جسته
و دریای بیکران عشق و مهر توانی نثار کنی
باشد که کسی از تو پند گیرد


(ادامه ای بر "به یاد روزهای سبز بدون عشق")

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

رویای پوچ


رویای پوچ

دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

روزهای بی دلی


روزهای بی دلی

روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم

دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم

او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد

به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد

اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم

نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند

زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد

خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

The Silence of the heart (سکوت دل)


سکوت دل
The Silence of the heart


زبان دل بگشودم همی خواهمش که بندم
باشد که انقلابی باز شکند این سکوت را

نعم دنیا در دست زبانبازان است
باکی ندارد این دل آنها در این خیالند

در تلاطم امواج سهمگین روزگار
پیکان روزق عقل را راست نگه دار
و گاهی به آسمان نگاه کن