یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

چند تعریف اولیه


خوب: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس مثبت در ذهن شود.

بد: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس منفی در ذهن شود.

- بدی در ذات الهی وجود ندارد و صفت بد ناشی از فقدان ارزشهای الهی در وجود محدود بشر است.

عقل: معیار و میزانی برای سنجش و تمیز دادن خوب و بد.

- مرز خوب و بد در انسانها "خودساخته، متفاوت و اکثرا نامشخص (!)" است. در حقیقت این مرز توسط متوسط باور فرد از اعمال خویش مشخص میشود ولی در واقع همه اعمال منشا الهی دارند و بدی در ذات الهی راهی ندارد.

تجربه: نتیجه و علم بدست آمده از اعمال، محفوظ در حافظه انسان.

درک: استنباط و فهم پدیده ها با مدد قوه تعقل و مجموعه ای از تجارب.

حس: اغلب منظور یکی از حواس ذاتی انسانهاست که از آن برای ارتباط با دنیای خارج و درک تعاملات موجود در آن استفاده می کنند.

احساس: ماهیتی غریب که تحلیل آن پیچیده است و درک شهودی آن با کمک عقل و تجربه در افراد مختلف است. معمولا با تعریف یک سری احساسات به عنوان احساسات بنیادی و اصولی برخی دیگر را به صورت ترکیبی از آنها بیان می کنند ولی درین روش ضعف زیادی وجود دارد و به طور قطعی به هیچ عنوان نمی توان حرف زد. (نه لازم نه کافی)

زندگی: زنده ماندن به معنای درک وجود مادی در دنیا!

هدف: عقل با کمک تجربه در طی زمان به برخی احساسات بهای مثبت بیشتری می دهد و در هر برهه زمانی می توان بر این اساس هدف اصلی را دستیابی به احساسات مثبت تر دانست.

ارضا: عقل ارضای مطلق را نفی می کند ولی در حد نسبی می توان رسیدن یا داشتن احساس مثبت را نوعی ارضا نسبی دانست.

- زندگی چندان دلچسب نیست تا هنگامی که به دنبال هدف نیاید. هدف مطلوب غیرمحال و دست نیافتنی است یعنی در عین حال که می توان برای رسیدن به آن تلاش کرد ولی نتوان بدان رسید. ارضای نفسی وجود ندارد هرچه هست ارضای متقابل است. اگر همگان اینگونه فکر کنند ارضا متقابل هم توهم است و ارضایی وجود ندارد جز ...

You’re moon at the high, I came wrong to your sky [thinking]

Yeah! You wanna hate me [sighing]

I know why you wanna hate me [talking seriously]

I wanna you do hate me [shouting]

Cuz you never wanna mate me [screaming]

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۴

آه از دل بی منطق وای از ...


آه از دل بی منطق وای از ...

کوچ کردی و رخت بربستی از دلم
روی برتافتی و راه کج کردی از ظلم

حال و روزم همه تنها شد و خسته
ساز و سورم همه خموش گشت و بسته

عشق ما در را خود برگزیدی بر من
پس چرا تهمت ناسازگاری زدی برمن

گرچه ندارم از تو خواستی
هرچه خواهی ده به من کاستی

من ایمان بدو دارم وزو جویم کمک
شاید کز نگاه حق رسدی چشمک

شاد باش و غم راه مده بر دل ای عزیز
حکمتی است بنهفته درین راه پرستیز


چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

سنگهای پای لنگ


سنگهای پای لنگ

سنگهای پای لنگ! همه با هم
کجا رفت کسی که کند کمکی
شکوه جایز نیست، ندارد حقی!

چرکها کندو زده بر گلویم
سرم چرخان چشمانم سیاه
زمان گذرد از چشمان بی بخار

خیره به روبرو، منگ منگ، در آن دنیا
فکر در پرواز، روح لرزان، دل غمگین
افسوس که چرا همه با هم

این حق است آن حق است
همه را حقی است حتی مرگ
منطقی که بر گردنت حق دارد

خیالی نیست درد سوزن پزشک
خیالی نیست سر ترکیده از درد
خیالی نیست اشکهای بی اختیار
خیالی نیست سنگهای پای لنگ
و خیالی نیست درد عشق، یارم به سلامت