سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

سیاه چاله سرگردان


چنان عظمت نامش آرزو بر دل دورنشینان نشاند
که گویی آدمیان دگر از این قافله عشق بسیار عقبند

چه بسا فاصله ها بسیار دورتر از اینهاست
که رفتن به آن خود زیارتی ست متبرکانه

حتی نزدیکانت توانند فخرفروشی کنی بر نیامدگان
به بالای این لوبیای سحرآمیز و دیدن تخم طلا

وااسفا کین سیاه چاله است بر دستان بازیگران زیبارو
که رسیدن به آن رویایی است که گر در دام افتی، افتی

بازیگرانی که لباس فاخر آزادی و عدالت بر تن دارند
چنان مجذوبت کنند که ندانی از برای چه آمده ای

ناخودآگاه از برای آنچه بازی گردانان خواهند روی
تمام افکار، عقاید و آرمانهایت منعطف شود به میدانش

صبحی دگر از خواب خیزی و بینی عقب افتاده ای
مسیر تاریک خوشبختی ات دست نیافتی تر شده

غول ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاری
راه را روشن تر بینی و احساس رضایت نسبی داری

حال میدان سیاه چاله ترا فراگرفته است
به قدری که راه بازگشتی برایت نمانده

سرگردان و تاریک به سوی آینده ای اجباری پیش روی
باشد که بعدها دم مرگ خویش قدری به خود آیی و دگر