دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

خوشا آن دلداری که داند



موفقترین انسانها کسانی هستند که بیشترین شکستها را در زندگی خورده اند!

هرکه درین دنیا نان عقل خویش خورد. خوانندگان هریک نان را با عقل خویش به چیزی تفسیر کنند، ما نیز نان عقل خویش خوریم!

آن فلسفه ای که نتواند خود را اثبات کند محکوم به مرگ است، و آن فلسفه ای که نتواند کسی محکومش کند قائم به حیات است، ولی حیاتی که خود سرانجامش مرگ است!

آن زیبای خفته را بیدار کنید که عمر زیبای ظاهرش همین دو سه روزست و بس. بیاموزیدش کانچه مانده ست زیبایی انسانیت درون بوده و بس!

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

این چه خیالی ست


این چه خیالی ست در آن بوسه یارم جفاست
این چه وصالی ست دران فرصت اندک فناست

این چه زوالی ست که جان دادن دران نابجاست
این چه شمالی ست که رفتن آن پر ماجراست

این چه نهالی ست که هنگام زم هم نونواست؟
این چه سوالی ست کان آتش عشقی باوفاست

این چه ملالی ست کز دوری، دل عاشق فداست
وین خیالیست کهمه زلفش، ساده و بی مدعاست


با الهام از شعر
این چه جهانی ست که نوشیدن می نارواست
این چه بهشتی ست در آن خوردن گندم خطاست
خوشمداوی

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

کمانگیر عرش



آرش تو همانی که کمان عقل خویش سوی هدف ساز کنی
امید کز رفیق راه مدرسه خویش یادی باز کنی

گرچه سخن راندی از برای دوست مقابل بعضی کسان
لکن همچنان بماند مهرت نزد یاران در این خزان

گرچه برفتی تنها در دیار غربت سوی سرنوشت خویش
خوش باد که بزودی بینی کانجا هم-بهشت خویش

با آرزوی سلامت و پیروزی دوست گلم آرش


چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

من و تو


تو مهینی تو رحیمی تو خیالی بی رقیبی
من نیازم من فرازم خورشیدی در التماسم

تو سکوتی تو علوّی تو خود نطفه ی عشقی
من شلوغم من هبوطم من چنگ در دل اندازم

خوشمداوی

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

خدایا خدايا



خدایا ز عشق خیال سبزم
خدایا به فرمانت سراپا مستم

خدایا خورشید را مددی ده
خدایا زخیالم هر آینه بلاره

خدایا میخوانمت به نام صبح امید
خدایا گر رود خیالم به سیاره ناهید

خدایا توانی ده که کنم عمل به اکلام
خدایا کرمی ده تا نشوم ضعیف ز آلام

خدایا کودکان را مسحور چشمان خیال کردم
خدایا چشمانم کور باد گر نکنم وفا به عهدم

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

قلب عروف


وز من مپرس حال و روزم را
رو سراغ حالم ز خیال گیر
زخیالی که دلِ زَمَن ربوده
زمانی که به کندی گذرد
کندی که چشم حقیقت سوزاند
چشمی که در راه گذارم
راهی که به ناکجا سپارم
ناکجای حقیقت را حیران، دنبالم
حقیقت بازی مرگ وکنون خسته
زبازی دغل-نامنتهای مردان تنور
در تنور پلک خشکانم اشک ترس
ترس هتک روح بچربد بر عرش غرور
غرورم بشکن تاکه دهان باز کنم ... شرح این ماوقعه دوچندان آغاز کنم
چون من مغرور حاسد بسیارند همی
خیال گزیند آنکه باشد ذی فهم و شعور
بلبلان بر سر بی خردم قار کنند ... قمریان بر خرد بی سرم واق زنند
نیابی چون من بخرد ز جان خسته
حال مانی در رکاب آن عقل برگشته

ای خدایا
مرده عشق به ز زنده طوطی باشد ... کنده خشک به ز کله قوطی باشد
گر به روزی گیرند اعتراف ز خورشید ... عشق خیال ز خاطر خواهد خروشید

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

اشک نفاق



تنها گذارد معشوق ره عشق، کودکان آسمان را
کور کرد گرگ بره نما، چشمان معصومشان را

پاره کردند زدیوار اعتقاد، نقش کودکان آسمان را
به دار آویختند بر فراز نگاه، آفتاب سرخشان را

خشکاندند پشت پلک نفاق، اشک فغان کودکان آسمان را
به آتش کشیدند از برای دروغ-بیزاری، سبز وجودشان را

ز کجا بیابید هر دم پاکتر زین کودکان آسمان را
کینها زدیو و دد ملولند و آرزو کنند انسانشان را

وخداوند بزرگتر از اینهاست، و خداوند بزرگتر از آنهاست
وخداوند بزرگتر از هر چیزیست، و خداوند عالم بر همه چیزست

frash

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

باران طهارت


کلاله ابر های بهار ی
به سپیدی برف های کوهساران
معلق در میان آسمان لایتناهی

ای کاش گوش سمیعت میداشتم از برای زمزمه های پنهانی ابرها
که رعدش پرده استماع بی خبران را درید
و برقش چشم کور دلان بینا کرد

دوباره احساس پاکی بواسطه گناهان شسته
دوباره احساس دعا بواسطه اقبال توبه

و سبزی بوته گلی که در این اطراف است ...
آمیخته به بوی پاک طبیعت
که ماه ها از اذهان پوسیده فراموش

و تو زشتی گناهان را از وجودشان زدودی
و چه حیف که ایشان باز به راهشان ادامه میدهند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

زهر حقیقت


برق ظواهر چشم حقیقت اش بسته
گوش جان برای سخن جامه پرستان تیز کند
گویی که کلام حقیقت نیش زهرداری بر پیکره وجودش است

تو خود کیستی؟ از سواران غربی یا شرقی، بسوی شمال روی یا جنوب
من من من ... از این میان آمده ام ... ایران ...

تو همانی که به ریالی حرف بر آن سوی وتر میرانی!؟
نه هرگز! قسم به خدا که زهر حقیقت به از عسل دوروییت

با بدان ما رقصی و ساز دل آنان زندی
بی می و مطرب ما به جوارمان مستی؟

همی ترا گفتم که در این وسطم
می نشود حالی باز پرسی وس.طم!؟

آنکه دهد رزق و روزی مرا، آن کندم بنده خویش
کاش که عقلی دهدت آنکه مرا کرد برده خویش

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

متن آهنگي زيبا از آناثما


Parisienne Moonlight by Anathema

I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

نگاه افسون


خوش به حال آنکه از مادیون دوری گزید
بی فریب دنیا وز معنویون حوری گزید

صبحگاهان خورشید خیال بدنبال نگاهی دیگر است
شامگاهان زخود پرسد کایا ره رفته خود افسونگر است

زر و زور و هوس چشم ابهام آدمی بسته
کو نوازد ساز عشق بینی کز جان خود خسته

مرغکی غمگین و دل خسته آزاد گشت وز آن قفس
دلبری هجران سفرکرده بر ما رساند چندان نفس

ساقیا می خونین نوش کن در بزم حال عاشقی
صحبتی با خورشید نه گرتو در این سال حاذقی

Open your mind for a different view

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۷

فلسفه اصول


فلسفه اصول
اصولا هر دو عقلی به اصول متفاوتی اعتقاد دارند. جمله نخست نیز جزء اصولی است که بیشتر اذهان بدان اعتقاد دارند. انسان (به معنای عام) پاره خط که نه ولی نیم خط است و خط بودنش چندان تفاهمی در میان فهیمان ندارد. چرا ازلی بودنش هنوز توجیه مناسبی نیافته است، که شاید به دلیل اقبال اصل علیت و غیرعلی نبودن پدیده ها در توجیه منطق احساس باشد.
به عنوان حدس اثبات کنید که:
ازلی نبودن انسان شرط لازم و کافی برای معتقدبودن انسان به اصول موضوعه است.
یعنی اگر انسان ازلی می بود به اصول موضوعه مطلقی اعتقاد نداشت!