پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

خواب برپا


خواب برپا

(و بارها گفته ام که اینها نشانه هاییست برای آدمیان تا آنها را به فکر فرو برند تا شاید حتی ذره ای از راز خلقت خویش پی برند و بتوانند هدف غایی خویش را دنبال کنند)


چرا باید مودب بود ... چرا باید محبت کرد ... چرا باید فدا شد
چرا باید دوست داشت ... چرا باید توجه کرد ... چرا باید صبر کرد
ف: همیخواهم عطر یار ریزم بر کتاب شعرش آتش زنم
خ: زنهار که ما تو را بسان خورشیدی ساختیم که ظلمت جفا را نابود سازی
ف: چه سان که زمین آرزو بایستد، و پشت دیده بر ما روا دارد
خ: و بر تو خوابهایی نازل کردیم تا یادت را منحرف سازیم و مشکلات را بر تو زیاد کردیم که به حل آنها مشغول شوی و به هزاران راه خواستیم توجه ات به غیر جلب شود اما ...
ف: ... قلب پسر دی بشکست. آنهایی که به خیال خودشان شناخت نفس آدمیان حرفه آنان بود. کین ظلم است که من از جنس آنان نیستم. خواب را ز من گرفتی، غرورم را افزودی که دگر بر ناراضی عشق سر التماس فرود نیاورم.
خ: ... و میوه عشق در دلت نهادیم و تو را آموختیم که بذر کینه در دل مکاری، حتی از خویشی که رنجانده ست ترا و مادری که دوستدار فرزندش است، و تو از آنان کینه ای بر دل نداری. و آزمودیم تورا که گذشت پیشه کنی و غرور خود را فدا. نطفه عشق را ز مادر آموختی و صبر ز پدر تا صبر ایثار محبت روا داری بر خانواده و دوستان.
ف: آری! ارچه زخم ببینم باز هم محبت کنم و صبر پیشه ...
ارچه درین دیر فال، محال است دیدار یار ... زو نظری بر ما رسد، وز مدد کبریاست
خ:وگر نیک بنگری ذره ای از حکمت دریابی! که ما تو را انتخاب کردیم و توجه بهم جلب کردیم، و تو را از سفر بازداشتیم و او را راهی ساختیم تا که شاید بر ما ایمان آورد چرا که تو صبر داشتی و بندگان در حد توان آزموده شوند و جنبه اسرار الهی طبقات دارد و همانا خواب واسطی است به منظور درک اسرار برای انانی که توجه کنند ...
ف: رضا خشنودی توست گرچه عدل ظاهری از آن نباشد و گرچه من واسطی بیش نباشم ولی بدانم که حکمت ات بیش ازین باشد. و تو دانی که من ایمان دارم بر حکمت، توان، ... ات. و انسانها را توانی تغییر دادن که تو عاملی و من واسط.
خ: و در خواب از تو خواستیم کین اسرار فاش سازی و نه بیش ازین را! و تو حکمت این ندانی کین برای کیست.
ف: آری! من هیچم و هیچم و هیچم و تو همه چیز وبارها گویم این را ... و مویه هایم از برای درک توست ...

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

To be free


آزادگی

آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم

ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

صبر خسته


صبر خسته

خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا

خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق

چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟

چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود

خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2

از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش

و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن

و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

نیلوفر تنها


نیلوفر تنها

صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید

دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر

گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها


سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

چشم دل


چشم دل

به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

لب دوخته


در اعماق افکارش غريق
آرام نگاهش راه ميرود

چشمه حقايق در نهادش خفته
ابهام خاطر را در آغوش ميگيرد

عقلش بازيچه شهوات نفساني
شرم عقبي روحش را مي آزارد

متکبرانه خنجر پاسخ بر سينه سوال گذارد
دوستي آغازين در نطفه باقي

مهر ناسزا نقش بسته بر پيشاني اش
فام در گريبان کتمان فرو مي برد

شاهد غضبان در آينه بدو گفت
کين کيست در شرفاي باطن عبث

روزق عشقش بر ساحل عزلت نشست
ماهها سرگردان در تلاطم امواج سهل انگاريها

شاه سفيد در بيابان حملات اسير
پشت قلعه ريا پنهان است شه سياه

نواي آزادي ساده انديشان طنين افکن
بي تفاوت از کنار درياي بخت عبور ميکند

سر وجودش مملو از حقايق مخفي
گوش جانش پرشده از خواهشهاي مبين

سر نيازش بر آستان خاک پاک فرود آمده
صداي چنگ دلش در سينه محبوس

آهسته نگاهش به آسمان مي رود
اي واي بر ما لبانش دوخته است

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

مارمولک زبل


مارمولک زبل

آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.


یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

حقیقت نامه


حقیقت نامه

در تاریکی خلوت، اشکها ناخواسته بر جگر سوخته فرود می آید
چرا که نور ایمان عشق باقی کم سو شده است
غرور، رخصت التماس زکامم برگرفته
چرا که دامان ظن بر دلم سایه فکنده
با غروری شکسته نیست چشمانم را توان نگریستن
نخواهم که ببیند اشکهایم، که طاقت ندارد
چرا همی دانم که می دانم مرا دوست نداشت و نمی دارد و همه تظاهر بود
ولی دوست می داشتمش و همی نخواهم که دگر این را بداند

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

Silence سکوت


سکوت

از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر

ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد

یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟

اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند

خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...

خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت

.
.
.

در نهایت سکوت را برمی گزینم


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

دلم میگیره وقتی


دلم می گیره وقتی نگاهشو میبینم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

رویای پوچ


رویای پوچ

دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

روزهای بی دلی


روزهای بی دلی

روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم

دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم

او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد

به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد

اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم

نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند

زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد

خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

برایم مهم نیست


برایم مهم نیست

برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم

برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان

برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا

برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص

برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم

برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا

برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان

برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم

تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم

تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام


دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

منحوس بازمانده


منحوس بازمانده

در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته

صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد

پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟

دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است

تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی

اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده

درد تو را به فکر واداشته
خدایت داند که با تو چه کند

لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود

فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی

مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق

حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر

تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند

غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند

غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز

تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
ساز عشقبازی را پنهان کن اگر با مایی

سر به دامان درگاه ما نهادی
همچنان بر آسمان نگاهی بینداز

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

خدایا رهایم کن


خدایا توان زیستن ندارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم دگر پس رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم که بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را ز من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم، کر و لالم گردان و سپس رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی، تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را ز من گرفتی و دگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من راه آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش، یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا درین بادیه دویدم و جز بی وفایی دیدم؟ رهایم کن
خدایا "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن
خدایا دوستت دارم رهایم کن

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

مرگ سیاه Black Death



از چه گویم که دلم ...

مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد

دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد

فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست

اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی

من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن

در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر

جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم

ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد

مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند

عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!