بشکن و خرد کن این غرور پندار را
شعله افروز در کاه وجود و سازش کوهسار
کاسه صبر این خانه کن لبریز دیوانه وار
هان بدان کز ما رسد هردم آن یک نوا
هان که ازموده ایم ز تاریخ بی وفا
روی نگردانیم بر خیال خشم خویش
بل نهانیمش بروی تخم چشم خویش
صبحگاهان که چشمم اوفتد بر خیال جان خویش
یادم آید مهر، دوستی، آمال، امید و سامان خویش