شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

نیلوفر تنها


نیلوفر تنها

صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید

دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر

گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها


سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

چشم دل


چشم دل

به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!